عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 16 روز سن داره

عسلای مامان

جمعه

چون بقیه روزها در کنار هم صبحونه نمی خوریم , صبحونه روز جمعه رو خيلي دوست دارم با هم دور سفره مي شينيم و صبحونه مفصلي مي خوريم نهار هم كه برنامه هميشگي خونه مامان ناجي رفتنه - قبلش حمام و آماده شدن و رفتن ديروز هم رفتيم اونجا و تا 7 شب اونجا بوديم بنيامين هم اونجا بود و طبق معمول با هم نساختين و تو به هر چي دست مي زدي اون جيغ مي كشيد - برگشتني با اينكه بارون ميومد و تو خيابون سيل راه افتاده بود ولي چون بابا بهت قول داده بود موجود بن تن برات بخره رفتيم پاساژ تا برات بخريم ولي اوني رو كه تو مي خواستي نداشتن ولي عوضش براي جلوي در دستشويي فرش خريديم و به قول بابا آذوقه ( بستني و پفك ) خريديم و برگشتيم خونه كيفتو از قبل آماده كر...
7 آبان 1390

بدون عنوان

٤ شنبه مرخصی گرفتم که بریم خونه مامان آذر آخه خیلی وقت بود که اونجا نرفته بودیم . اومدم مدرسه دنبالت با هم اومدیم خونه و آماده شدیم رفتیم . تو بهم گفتی: مامان آذر خودش گفته بریم خونشون منم گفتم : اون که همیشه میگه ما وقت نداریم بریم تو هم گفتی: آخه مامان آذر تنهاست- تلویزیون اتاق خوابشم که خرابه- ماهواره هم که نداره - به خاطر همین هم حوصلش سر میره برات سوسیس سرخ کردم و لقمه گرفتم که تو راه بخوری گفتم تا برسیم گرسنه نمونی وقتی میخواستم خیارشور و سوسیس رو از یخچال بیرون بیارم ظرف خورش قرمه سبزی رو مجبور شدم بزارم بیرون تو هم شروع کردی با نون خورش قرمه سبزی خوردن اولش چیزی نگفتم ولی بعد که دیدم ول کن نیستی گفتم رادمان مامان آذر...
7 آبان 1390

مشق

مشقات از سه خط شروع شد و به شش خط يعني دو تا سه خطي رسيد و ديروز كه دو صفحه يعني دوره اي از كل حروفي كه تا حالا ياد گرفتين حالا ببين رادماني كه سه خطو به زور مي نوشت دو صفحه رو چه جوري نوشت اومدم دنبالت خونه مامان ناجي اينا ، خواب بودي - بهت گفتم پاشو بريم خونه با ماشينت بازي كن تو هم گفتي كه مشق دارم - گفتم سه خط كه چيزي نيست - بغض كردي و گفتي سه خط نيست برو ببين چقدره - منم نگاه كردم و ديدم كه دو صفحه مشق داري - گفتم خوب زودتر پاشو بريم خونمون كه زودتر شروع كني و زودي هم تمومش كني- ولي تو عزا گرفته بودي كه چه جوري مي خوام بنويسم تقريبا گريه ات هم درمد رفتيم خونه و اين دو صفحه سه ساعت و نيم طول كشيد البته بينش بازي كرد...
3 آبان 1390

حرف زدن رادمان سر كلاس

ديروز درمورد نوشتن عين وسط از معلمتون سئوال داشتم به خاطر همين هم به گوشيش زنگ زدم و اونم وقتي فهميد كه تو درسو زياد متوجه نشدي  گفت : بس كه سر كلاس حرف ميزنه منم از تعجب چشام گرد شد آخه اصلاً فكر نمي كردم كه اينجوري باشي بعد از اينكه گوشي رو قطع كردم با اينكه خيلي از دستت عصباني بودم ولي با آرومي نصيحتت كردم و بهت گفتم كه ما با اينكه مامان هستيم و بزرگيم ولي باز هم وقتي تو كلاس درسيم و استاد داره درس ميده بايد به حرفش گوش بديم والا استاد خيلي از دستمون ناراحت ميشه و دعوامون ميكنه ( يه كم هم به قضيه آب و رنگ دادم و گفتم : خودكارو پرت ميكنه سرمون ) -   تو هم خيلي خوشت اومد و گفتي مثل ما كه معلممون ميگه با بغل دستي...
2 آبان 1390

هدیه اي براي پسر خوب من

از وقتی مدرسه ای شده بودی دلم می خواست یه هدیه خوب برات بگیریم و تو هم که عاشق ماشینی و همش میگفتی ماشین کنترلی می خوام . این یک ماهه هم خیلی پسر خوب و حرف گوش كني بودي به همين دليل ديروز بعد از اينكه تكاليفتو انجام دادي با هم رفتيم و برات يه ماشين كنترلي خريديم . از آنجاييكه باطريشو بايد 6 ساعت شارژ اوليه مي كرديم ديشب نتونستي باهاش بازي كني ولي صبح به عشق ماشينت خيلي سريع از جا پريدي و كمي باهاش بازي كردي تا بعد از ظهر كه بريم خونه مباركت باشه پسرم
2 آبان 1390